شاید سیاه و سفید

بی هیچ ابدیتی
نوای یک رقص
نواخته خواهد شد

آدرس اصلی:
http://a-tefeh.blogfa.com

مجبورم می کند چشم هایم را باز کنم. روزنه ای دست هایش را باز می کند و پلک هایم را محکم می کشد. و فلزهایی فنر مانند مرا پرت می کنند. یک نفر سعی دارد مرا نابود کند..  من میان حجمی از امیال دیگران همچون نقطه ای بی معنا شناورم. من شاید به دنیا آمده ام تا میان قدم های کوچه گم شوم. شاید به دنیا آمده ام تا بی خبری دو تن باشم. کوچه را کش می دهم. خش خش می کنند، می لرزم. همه چیز به هم ریخته. پائیز.. زمستان.. گوش هایم را قفل زمین می کنم. صدای دم مردی می آید، پس می دهد همه چیز را. گره می خورم. کنار کیوسک زنی جیغ می زند. و صدای ناخن هایش را هنوز چمن های اطراف خیابان با خود دارند. کبوتری بی صدا می آید و از آب شدنم لذت می برد. شعشعه ای از من می گذرد. کتاب مقدس پوزخندی می زند. و دنیا بار دگر صدای بدترکیبش را بالا می دهد. من از انتهای کوچه قطع می شوم..

چشم هایم را باز می کنم. من هنوز نفس می کشم ../

 

* عنوان علی رضا آذر

* خدا به خیر کند !

رقاصہ ..

پرنده ی خانه یمان قارقار می کند.  یکی به کمربند بابا گفته من دخترم.  من اهل این شطرنج کثیف نیستم.  اهل بازی دو سر باخت.  اهل رقص شهو.ت برانگیز.  من زاده ی یک ارضای تام نیستم.  خودکامه بودند زیر یک شلاق.  شرط بسته بودند، که من داد زدم.  سجاده ای را آب می کشیدند.  درخت ها رژه می روند.  جنگ نظامی ست.  یکی برود شعر بگوید.  سرم درد می کند.  من می بازم، تمامش کنید.  چرا کسی عصیان نمی کند؟  خش صدایی می آید.  می رود.  می رود.  مدام می رود ..

| پیوست: بشنوید |

* عنوان فروغ فرخزاد

رقاصہ ..

مثل حال و هوای پاریس

بناگاه مرا می رانی

مگر آغوش تو

مهد امنیت نبود ..؟!


* عنوان اهورا حسین صباغی

رقاصہ ..

میان هق هق ساعت

به پوست مرده ی شهر پناه آوردم

متعفنی از جدایی می گفت

و پدرم زیر آوار جیغ های سردی

بی خانمان بودنم را به رخم می کشید

من

میان گرگ و میش نگاهی

خرابه نشین بودم

دستی می کشد مرا

دود می کنم

در بستر یک تراژدی پست

کسی صوت می زند

ولی

من تانگو بلد نیستم ..!

 

* عنوان رویا رفیعی

رقاصہ ..

هیچ اتفاقی نمی افتد

سر صبحی

مرا با یک قهوه ی شیرین غافل گیر کنی

هیچ اتفاقی نمی افتد حتی اگر

لبخند بزنی

و رج رج ذهن مشوشم را

به دست های خودت باز کنی

باور کن هیچ اتفاقی نمی افتد

حتی اگر اندکی دوستم داشته باشی

| 04:49:15 |

* عنوان کریستوفر مارلو بخوانید

رقاصہ ..

مثل گربه های وحشی

سو سو می زنم

چراغک خرابه ی خیابان

می گوید:

آبان..

پنجره را می کوبم

باد خفه می شود

می گوید:

آبان..

از گیر و دار واژگان فریاد می زنم

پرده ها رنگ می بازند

می گویند:

آبان..

سرطان حنجره ام را می غلتانم

کسی نباید باشد

لعنت به تو..

آبان لعنتی..

| پانزدهم آبان ماه یک هزار و سی صد و نود و چاهار ، پنج صبح |

* عنوان محسن معلمی

رقاصہ ..

آرام آرام

در بند بند روزمرگی هایم

رخنه می کنی

آرام آرام

دینم را

بر هم می زنی

آرام آرام

تمام می شوی

در من

و آرام تر حتی

از من

تو

آرام ترین عاشقانه ی جهانی

 

* عنوان عاکف

رقاصہ ..

یک زن

که مدام رخت می شوید

و موهایش را رها می کند

یک زن

که برای نخستین بار

مبارزه می کند

با تو..

با چشمانت..

یک زن

که نمی شناسد

یک زن

بی قید

بی بند

یک زن

که در من فرمانروایی می کند

و پائیز نیامدنت را

روی هر کوچه ای می کشاند

یک زن

که دیگر تو را دوست ندارد

. . .

 

* عنوان فروغ فرخزاد

رقاصہ ..

فقط چند ساعت مونده تا شروع شدن 18 سالگی من.. همیشه از 18 سالگی می ترسیدم.. نمی دونم! شایدم یه اضطراب.. برای بزرگ شدن.. تو این همه سال هیچ کار مفیدی انجام ندادم.. هیچ دلی رو عمیق شاد نکردم.. فقط چند ساعت مونده.. آره! چند ساعت و من موندم کجای این گردالی بی معنی قرار گرفتم.. فقط چند ساعت مونده و من هنوز نفهمیدم زاده ی یک عشق بودم یا یک هوس.. چند ساعت مونده.. چند ساعت به غمگین تر شدنم.. چند ساعت تا رسیدن به ترس تاریکم.. من دارم پا به پای زندگی پیش می رم و شاید یه جایی با هم به آخر خط رسیدیم و یادمون اومد چرا پائیز غمگینه.. من دارم روی یک خط قرمز راه می رم.. روی یک خط قرمز به اسم "زندگی".. هوووف.. چند ساعت.. فقط چند ساعت.. و چقدر زود گذشت.. و خیلی راحت شاید.. شاید هم خیلی سخت.. نمی دونم!! من هیچی نفهمیدم و 17 سال رو رد کردم و می خوام با وقاحت تمام بشینم روی صندلی 18 سالگی و بزنم پشتش و بگم:"چطوری رفیق ترسناک من!".. و اعلان صلح بدم.. آره من ترسوام.. و ترسوتر هم می شم وقتی دارم پام رو روی یک جاده می ذارم که من رو نمی شناسه و مدام تو گوشم زمزمه می کنه:"به نفعته ادامه ندی! ولی مجبوری!".. و صدای کثیف خنده ی لجنیش توی سرم می پیچه.. که ادامه بده.. که never give up.. و ادامه بده.. و پایان این ادامه شاید دوباره ختم شدم به پائیز.. که شاید به هم رسیدیم و سنگ هامون رو از هم وا کندیم و یه چای قند پهلو نوشیدیم.. و به ریش تمام روزهایی که خراب شدند خندیدیم.. شاید اختتامیه ی من یک پائیز شد.. درست ته مانده اش.. مثل چند ساعت دیگر.. آه که چند ساعت دیگر چقدر نزدیکه و من هنوز هیچ کاری نکردم.. من هنوز بلد نیستم.. هیچ چیزی رو!! من امشب با ترس می خوابم.. شاید هم نخوابیدم.. من این چند ساعته رو فکر می کنم.. به همه چیز.. به همه چیز../

| چاهار شنبه ، بیست و نهم مهر ماه یک هزار و سی صد و نود و چاهار |

 

* عنوان سهراب سپهری

رقاصہ ..

پرسید:"اصلا خدا هست؟!"

گفتم:"هست، وقتی که باور کنی.."

گفتم هست..! و من باور داشتم، که مادرم مرد.. دخترخاله ام باور داشت، که شوهرش سرطان گرفت.. دوست بابا باور داشت، که پاهایش نیست.. همسایه یمان باور داشت، که زنش خراب از آب درآمد.. نارنجی پوش وسط هفته باور داشت، که محتاج نان شب است.. "الف" باور داشت، که در اوج جوانی خودش را خلاص کرد.. همه ی ما یک جایی باور داشتیم.. باور داشتیم که هست.. باور داشتیم که گرفت.. باور داشتیم.. همه ی ما یک جایی، در یک اوجی باورش داشتیم.. همه ی ما ./

 

* عنوان فریدون مرادی

* اعصاب داغان نمی داند کدام کلمه.. کدام چیدمان.. أصاب داغان هیچ نمی فهمد ./

رقاصہ ..