چشم هایش را که باز کرد همه چیز بر هم ریخت. صبح بود. شب شد..! گرم بود، سرد شد..! بعد از منطق حرف زد. عینکش را جابجا کرد، نیم نگاهی به سر تا پای ژولیده ام انداخت. سری تکان داد و برای منطق هایش دلیل آورد. من هنوز درگیر چشم هایش بودم. می بست.. باز می کرد.. گاهی هم خورشید قاطی سفیدی برف ها می شد و تنگ ترشان می کرد. شالگردنش را چفت گلویش کرد. "ها"یی کرد و گرما را تا بن استخوان هایش ریخت. کمی هم با بند کفش هایش ور رفت. داشت از منطق حرف می زد. دلایلش حرف نداشتند. نگاهم کرد...
-:" نظر تو چیه؟! "
+:" می شه چشماتونو ببندین تا عادلانه تر صحبت کنیم؟! "
* عنوان علی رضا آذر
* مای پینتینگ
* از آرشیو