میان هق هق ساعت
به پوست مرده ی شهر پناه آوردم
متعفنی از جدایی می گفت
و پدرم زیر آوار جیغ های سردی
بی خانمان بودنم را به رخم می کشید
من
میان گرگ و میش نگاهی
خرابه نشین بودم
دستی می کشد مرا
دود می کنم
در بستر یک تراژدی پست
کسی صوت می زند
ولی
من تانگو بلد نیستم ..!
* عنوان رویا رفیعی