شاید سیاه و سفید

بی هیچ ابدیتی
نوای یک رقص
نواخته خواهد شد

آدرس اصلی:
http://a-tefeh.blogfa.com

پرسید:"اصلا خدا هست؟!"

گفتم:"هست، وقتی که باور کنی.."

گفتم هست..! و من باور داشتم، که مادرم مرد.. دخترخاله ام باور داشت، که شوهرش سرطان گرفت.. دوست بابا باور داشت، که پاهایش نیست.. همسایه یمان باور داشت، که زنش خراب از آب درآمد.. نارنجی پوش وسط هفته باور داشت، که محتاج نان شب است.. "الف" باور داشت، که در اوج جوانی خودش را خلاص کرد.. همه ی ما یک جایی باور داشتیم.. باور داشتیم که هست.. باور داشتیم که گرفت.. باور داشتیم.. همه ی ما یک جایی، در یک اوجی باورش داشتیم.. همه ی ما ./

 

* عنوان فریدون مرادی

* اعصاب داغان نمی داند کدام کلمه.. کدام چیدمان.. أصاب داغان هیچ نمی فهمد ./

رقاصہ ..