خوب به یادش دارم.. چندباری دیده بودمش.. حتی همین ماه رمضان دیده بودمش.. نه فکری راجع به او کرده بودم و نه ذهنم درگیر اسمش شده بود.. یعنی اصلا کنجکاو نشده بودم که بدانم نامش چیست.. اصلا برایم مهم نبود، او هم مانند صدتا آدمی که هر روز از کنارم می گذرند و من هر روز بی تفاوت تر.. امروز که دیدمش، دیدم که بابا او را "اوستا" صدا می زند! چندبار که بابا صدا زد تا بروم حیاط و برایش وسیله ببرم ندیدمش.. گفتم لابد او هم مثل صدتا آدمی که آمده اند و کارشان را انجام داده اند هست.. و اصلا سرصبحی که صدای خسته اش را شنیدم که بابا را صدا می زند، گفتم لابد چهل سالی دارد.. من راستش هیچ وقت صدای او را هم نشنیده بودم.. آخرین دفعه که رفتم، کارشان تمام شده بود و برایشان هندوانه بردم، داشت با تلفن حرف می زد و سرم یکهو چرخید سمتش، سر او هم چرخید و من ماندم و یک عالمه علامت تعجب.. همان بود.. همان پسر که بارها دیده بودمش.. به زور بیست و خورده ای می زد، شاید هم کم تر.. من بارها او را دیده بودم، و هر بار بی تفاوت تر.. انگار این دفعه فرق داشت.. آن دست های کاری، آن صدای خسته، صدایی که چهل سال می خورد، مرا وا داشت تا بی تفاوت نباشم.. من دارم به او فکر می کنم، یعنی ذهنم درگیر اوست که چه چیز می تواند صدای آدم را آنقدر خسته کند که پسرک بیست و خورده ای ساله مثل مردهای چهل ساله حرف بزند و بابا او را "اوستا" خطاب کند.. پسرک لوله کش خانه یمان /.
* عنوان ناشناس
* فوتو بای کیارش غلامی