من می ترسم! از روزهایی که دلمان تنگ بشود.. تنگ زن های چادری.. دلمان تنگ گیس های سفید بلندشان که زیر حناهای سرخ رنگ گم می کنند.. تنگ مو بافتن ها و فرق سرهایشان.. دلمان تنگ زن های چادری بشود.. زن هایی که تا حرف همسایه را وسط می کشی، صدتا حرف بیش تر دارند. زن هایی که جلوی در می نشینند و از حاج آقای خدابیامرز حرف می زنند و می گویند از این که خیلی عصبانی بوده و بر و رویی داشتند و به زور دادنشان به حاج آقا، وگرنه خاطرخواه زیاد داشتند ولی خدا رحمتش کند! که زود می بخشند.. دلمان تنگ زن های چادری که هر روز سر حسین آقا -بقال محل- را کچل می کنند سر اشتباهی بردن نان و نمک و ماست. تنگ پیرزن های سیگار بهمن و نوشابه های شیشه ای کوکاکولا با عینک های ته استکانی دور مشکی. دل تنگ زن های سر تنور. تنگ زن های چادری که وقتی صدایشان می کنیم شهد از لب و لوچه یشان می ریزد و نه در کارشان نیست. تنگ زن هایی که رفت و آمد دخترها محل را کنترل می کنند، زن هایی که شال قرمز سر کردن را از دختر مروت بعید می دانند. دل تنگ همه ی همه ی عیب گرفتن هایشان از مدل مو و لباس گرفته تا دم کردن پلو و این که هم سن ما بودند چاهارتا شکم زاییده بودند و یک خانواده اداره می کردند، این که کمال -پسر بزرگترش- حرف می زده!! دل تنگ این که مدام سوال پیچ بکنند و بگویند خوشبخت بشوی و سلام برسانند و آخر سر که بروی خانه تازه بفهمی که چه اسراری را از تو پرسیده اند و تو جواب داده ای!!! دل تنگ می شویم.. رفته رفته نه کسی کسی را می شناسد و نه زنی حوصله ی سر تنور رفتن و شال بافتن دارد.. چندسال بعد هیچ زنی حنا روی موهایش نمی مالد و همه موهایشان مشکی ست.. همه پوستشان را کشیده اند و در حسرت پوست چروکیده ی زن های چادری خواهیم ماند.. دلمان تنگ می شود.. چندسال بعد لعنتی!
* عنوان آهنگ مادر - مهدی یراحی
* فوتو بای کیارش غلامی