روبروی پنجره نشسته ام
-: تو تابحال کسی رو دوست داشتی؟!
پنجره را باز می کنم
+: فندک داری؟
سیگارم را روشن می کند
-: اووم! خب تو نمی فهمی عشق چیه؟ نمی فهمی دو ساعته چی می گم!
لبخندی تلخی می زنم و به او اجازه می دهم که گمان کند نفهمم!!
+: می خوای به چی برسی؟
-: به خیلی چیزا! با عشق می شه به همه چیز رسید. حتی به غیر ممکن ها!
+: پس می دونی اگه به عشق نرسی همه چیز رو می بازی؟!
-: چرا نرسم؟! درحالی که هر دوتامون عاشق همیم؟!
+: پس عاشق نیستین!
لم می دهم به پنجره و می گذارم باد سعی کند موهای کوتاهم را جابجا کند..
-: تو از کجا می دونی وقتی هیچ وقت احساس نداشتی؟ وقتی هیچ وقت عاشق نشدی؟ تو زیادی بد بینی!
+: و تو زیادی خوش بین!
لبخندی از تمسخر تحویلم می دهد..
-: قهوه می خوری؟
+: تلخ لطفا!
و دور می شود..
و خواستم بگویم که من هم اول قهوه های شیرین می خوردم.. حتی با شکر اضافی! خواستم بگویم من هم عاشق بوده ام و عشق یعنی فرهنگ لغتی از نرسیدن ها.. خواستم بگویم که او عاشق نیست.. خواستم بگویم من هم روزگاری احساس داشتم.. خواستم بگویم همه ی لباس هایم رنگ داشتند.. خواستم بگویم من هم بی تاب شده ام.. خواستم بگویم اما نشد.. خواستم بگویم اما سیگارم داشت تمام می شد و من پک زدم..
خودم را نزدیک تر کردم به پنجره.. شهر را نگاه کردم.. هیچ چیز عوض نشده! تو هنوز سر منشی ات داد می زنی.. و مدیر برنامه هایت یاد نگرفته سه شنبه ها گل بخرد برای همسرت.. تو هنوز سر نرفتن به انجمن سرت را می خارانی و یادت نمی رود باید به حمام بروی.. هیچ چیز عوض نشده! فقط تو زیباتر شده ای و من عاشق تر.. و خاک بر سر لحظه هایی که ما مال هم نیستیم*..
پک دومم را می زنم..
سیگارم تمام شده..
من هم..
* عنوان نیما معماریان
* ناشناس