دیگر نخواست.. یعنی دیگر دوام نیاورد.. نخواست که دوام بیاورد.. او بو برده بود.. از همان پنجره ی حیاط پشتی که بعد از ظهر ها وقتی از سر کار برمی گشتی تا شب نگاهم می کردی.. او فهمیده بود عاشق شده ایم.. فهمیده بود برایم سیب پرت کرده ای.. فهمیده بود من بویش کرده ام.. فهمیده بود که من هم دیشب به تو لبخند زده ام.. فهمیده بود حالت بهتر شده.. فهمیده بود گفته ای یا من یا هیچ کس.. فهمیده بود و مدام می خواست از دست بدهم.. تمام نگاه های تو را.. تمام آش آوردن هایم را.. تمام توجه ات را.. تمام شب از پنجره نگاه انداختن هایمان را.. منی که چند روز پیش صبح، وقتی از کلاس داشتم بر می گشتم، خودم را به تو زده بودم، شاید هم تو خودت را، ولی همه چیز زمین افتاده بود و او دیده بود.. دیده بود که صبر کردی.. دیده بود که همه یشان را جمع کرده ای.. دیده بود که چشمک زده ای.. دیده بود که سرخ شده ام.. او دیشب آمده بود خانه یمان و از پدر خواسته بود خانه را تحویل بدهیم.. گفته بود:"پسر خواهرم می خواهد زن بگیرد!" گفته بود تا فردا صبح خانه را خالی می خواهد.. گفته بود و پدر از او مهلت خواسته بود ولی او گفته بود عجله دارد.. پدر تند تند کارهایش را می کرد.. مادر خم به ابرو نمی آورد.. و پر بود اتاقم از قوطی های مقوایی.. و تو.. نگاه هایمان غم داشت.. تا صبح نخوابیدیم.. از آن دورها با هم حرف زدیم.. قول دادیم برای هم بمانیم.. صبح شد.. برای بدرقه آمدی.. سر کوچه بودی.. خوش حال بود.. گویی دنیا را به او داده باشند.. رفتیم.. زود هم رفتیم.. پیر زن خبیث همسایه نخواست از پنجره های طبقه ی بالایش عشق بچکد.. نخواست سر محله حواس پرتی باشد.. نخواست ماهی یک بار آش توی محل پخش شود.. نخواست.. او نخواست پسر تو دل بروی محل عاشق باشد.. او حسود بود.. او به من حسادت کرد.. او تو را می خواست و این را بارها فهمیده بودم.. فقط! به اندازه ی سنش عقل نداشت.. او نفهمید که با دور شدنمان فقط عاشق تر می شویم.. (عاشقم کن تا بیفتم،عشق کشف اتفاقه/وحشت از دوری ندارم،فاصله یعنی علاقه*) و هنوز پسر خواهرش مجرد بود..!
| AM 02:22 |
* عنوان لیلا کردبچه
* امیرحسن الله یاری
* ما هیچ وقت صاحب خانه نداشتیم.. مادر هم /.