نشسته ام و مدام می خواهم یک "تو"ی لعنتی را بیرون کنم از خودم.. مدام کج و کوله ات می کنم.. آخ! تو همه جوره دوست داشتنی هستی.. دارد صبح می شود.. تو احتمالا خوابی.. همه ی همسایه هایمان خوابیده اند.. آب ها قطع شده.. و من بیدارم و بس! دلم آلزایمر می خواهد ولی گویا کمی زود است.. دماغ بزرگ هم به تو می آید.. هوا چقدر گرم شده..خواهرم امروز هیکل بدریختت را کلی مسخره کرد و من هم کلی دلم ضعف رفت.. بیژامه هم پایت کرد و من تقریبا هوای خودکشی در سرم بود.. احتمالا به زودی بخار می شوم.. رنگ چشمان تو قشنگ ترین رنگ دنیاست.. چقدر چاق شدی! لعنت به تو که این هم به تو می آید.. همه چیز را امتحان می کنم.. از طاس ترین موها تا ریش های یک در میان که حالم را بهم می زنند.. تو قطعا آدم نیستی! من که خوابم نمی برد.. شاید الان از خواب پریده باشی.. گوش های دراز هم به تو می آید.. اووم! خب من دارم سعی می کنم از تو دست بر دارم.. خواب هم هنوز به چشمانم نمی آید.. لعنت به تو! می شه دکمه هاتو ببندی؟!
| AM 5:10 |
* عنوان علیرضا آذر!