داره چوب ها رو جمع می کنه. حواسش به هیچ چیز نیست. چوب ها رو با دقت و وسواس جمع می کنه و گاهی هم بهم لبخند می زنه. برام از فلسفه ی آتیش می گه. بعضی مواقع هم یه آهی می کشه. بهم شکلات تعارف می کنه. تا چوب ها رو روی هم می چینه، نم بارون می زنه. نیم نگاهی به آسمون می کنه و لبخند تلخی می زنه اما انگار هنوز تو ذوقش نخورده و آتیش رو روشن می کنه. می شینه کنار گرمای آتیش و بهم می فهمونه که بشینم کنارش. نیم ساعتی بدون این که سرش هم بچرخه محو آتیش می شه و انگار یه چیزایی دارن تو ذهنش رژه می رن. گویا به خودش میاد که بهم می گه:" از این سرخی و زردی نصیبت شده؟" ته لبخندی می زنم و می گم:"نذار باور کنم به این چیزا اعتقاد داری..!" تلخ می شه.خیلی.. -:"همه ی بلاهای عالم از این بی اعتقادی ها ریشه می گیره!" سعی می کنم بفهممش. شعله های آتیش همین طور دور و برش می رقصن. بدون این که مکث کنه ادامه می ده.. :"یه اتفاقایی، یه آدمایی تو زندگی سرخت می کنن! یعنی انگار یه دهلیز از قلبت باز شده باشه و هیچ وقت نتونه بسته شه.." سرشو تکون می ده که ببینه فهمیدم یا نه.. / ... :"یهو همون اتفاقا، همون آدما میان و زردت می کنن. یعنی همه ی داشته ها و نداشته هات رو می برن و هیچ راهی برات نمی ذارن و این مساوی مرگه.." از چشمای گرد شدم خندش می گیره. می فهمه که ازش انتظار همچین حرفایی رو نداشتم. / ...:"می دونی فاصله ی این زردی و سرخی چیه؟! ... منتظر نگاهش می کنم.. / :"همین نم بارونه که می زنه.. مثل یه اتفاق، مثل یه آدم.." اخم می کنه. محو آتیشه.. / چندتا زغال جابجا می کنم. آسمون رو نگاه می کنم. همه جا نم زده، پس با این اوصاف خدا امسال رو به خیر کنه.../
| آخرین شب چاهارشنبه یک هزار و سیصد و نود و چاهار |
* عنوان ...
* سرخی از تو بود .. زردی اش مال من /.